داستان فان💘

کاربر بلاگیکس · 19:44 1400/06/08

داستان فان:

از زبان مرینت :

امروزباالیا دعوا کردم وهمه روازخودم رنجوندم😢

به الیا گفتم دیگه نمیخوام بهترین دوستم باشه

ازمدرسه فرارکردم وتغییرشکل دادم.🐞

ادرین هم تغییرشکل داد🐈

تادنبال من بگرده که لیدی رودید.

رفت طرف لیدی.

کت:لیدی چراگریه میکنی؟

لیدی:امروز من بادوستم دعواکردم وهمه رواز خودم رنجوندم😢دیگه هیچ دوستی ندارم.

ولی میدونم هنوزیکی هست.

کت:من دیگه نمیخوام دوستت باشم😡

لیدی:چرا؟

کت:چون هیچ وقت بهم اهمیت ندادی.

اززبون مرینت:من اومدم خونه و به حالت عادی برگشتم.اماکت منوندید.

من حالافقط پدرومادرم وتیکی روداشتم.

ولی متاسفانه پدرومادرم 6سال پیش مردن.

تیکی هم برای اینکه دیده نشه توکیقمه انگار اونم منو ول کرده.

من دیگه نمیتونستم به ادرین ابرازعلاقه کنم واگر میتونستم نمیشدچون من اونوازخودم رنجونده بودم.

منم گوشیموانداختم روزمین وشکستمش چون کسی نبودکه من بخوام باهاش باشم.

❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤

پایان.

 

نظرتونو صادقانه بگین ناراحت نمیشم😂😂😂😂